عارض شدنعارِض شُدَن روی دادن، رخ دادنبه قاضی یا دادگاه تظلم کردن، شکایت کردن، متظلم شدن، دادخواهی کردن ادامه... روی دادن، رخ دادنبه قاضی یا دادگاه تظلم کردن، شکایت کردن، متظلم شدن، دادخواهی کردن تصویر عارض شدن فرهنگ فارسی عمید
عارض شدن (اَ رَ دَ) شکایت کردن. متظلم شدن. دادخواهی کردن. قصه به قاضی برداشتن. رفع دعوی کردن به حاکم، روی دادن. رخ دادن. پدید شدن ادامه... شکایت کردن. متظلم شدن. دادخواهی کردن. قصه به قاضی برداشتن. رفع دعوی کردن به حاکم، روی دادن. رخ دادن. پدید شدن لغت نامه دهخدا
عارض شدن متظلم شدن، رخ دادن، قصه بقاضی گفتن، دادخواهی ادامه... متظلم شدن، رخ دادن، قصه بقاضی گفتن، دادخواهی تصویر عارض شدن فرهنگ لغت هوشیار
عارض شدن ((~. شُ دَ)) پیش آمدن، رخ دادن، شکایت کردن، دادخواهی کردن ادامه... پیش آمدن، رخ دادن، شکایت کردن، دادخواهی کردن تصویر عارض شدن فرهنگ فارسی معین